مقید کردندیکشنری فارسی به انگلیسیbind, chain, circumscribe, commit, constrain, cramp, fetter, trammel
formalدیکشنری انگلیسی به فارسیرسمی، صوری، قرار دادی، دارای فکر، تفصیلی، لباس رسمی شب، مقید به اداب ورسوم اداری
indenturedدیکشنری انگلیسی به فارسیماندگار، با سند مقید کردن، بشاگردی گرفتن، با سند مقید شدن، شیار دار کردن، دندانه دار کردن، با قرار داد استخدام کردن