معتاددیکشنری فارسی به انگلیسیaddict, dependent, confirmed, freak, given, fiend, oholic _, junky, user
accustomsدیکشنری انگلیسی به فارسیممنون، اشنا شدن، اشنا کردن، عادت دادن، معتاد ساختن، خو گرفتن، انس گرفتن، عادی کردن