مستقیمدیکشنری فارسی به انگلیسیdirect, fair , flush, immediate, right, running, straight, straightforward, through, near, plumb
straightestدیکشنری انگلیسی به فارسیمستقیم، راست، درست، صریح، مرتب، سر راست، راحت، رک، بی پرده، عمودی، افقی، بطور سرراست
head-onدیکشنری انگلیسی به فارسیمستقیم، از جلو، با سر، رو در رو، شاخ بشاخ، از سر، از طرف سر، نوک به نوک، روبرو، مستقیم
directدیکشنری انگلیسی به فارسیمستقیم، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، معطوف داشتن، امر کردن، متوجه ساختن، قراول رفتن، هدایت کردن، سوق دادن، عطف کردن، عمودی، میان بر، راست