مشوقدیکشنری فارسی به انگلیسیcome-on, encouragement, incentive, inducement, instigation, patron, stimulant, stimulus, supportive
postponeدیکشنری انگلیسی به فارسیعقب انداختن، موکول کردن، تاخیر کردن، بتعویق انداختن، پست تر دانستن، موکول ببعد کردن، معوق کردن، معوق گذاردن
postponingدیکشنری انگلیسی به فارسیتعویق، عقب انداختن، موکول کردن، تاخیر کردن، بتعویق انداختن، پست تر دانستن، موکول ببعد کردن، معوق کردن، معوق گذاردن
postponesدیکشنری انگلیسی به فارسیعقب می افتد، عقب انداختن، موکول کردن، تاخیر کردن، بتعویق انداختن، پست تر دانستن، موکول ببعد کردن، معوق کردن، معوق گذاردن
put offدیکشنری انگلیسی به فارسیباز کردن، از سر باز کردن، تاخیر کردن، ببعد موکول کردن، معوق گذاردن، سردواندن، عقب انداختن
suspendدیکشنری انگلیسی به فارسیتعلیق، معلق کردن، موقوف کردن، اویزان شدن یا کردن، اندروا بودن، موقتا بیکار کردن، معوق گذاردن