مرکزدیکشنری فارسی به انگلیسیcapital, center, centri-, centro-, core, epicenter, heart, hub, midpoint, navel, seat, station
stationدیکشنری انگلیسی به فارسیایستگاه، مرکز، جایگاه، مقام، موقعیت، مرحله، وقفه، موقعیت اجتماعی، جا، در حال سکون، پاتوغ، ایستگاه اتوبوس و غیره، وضع، توقفگاه نظامیان و امثال ان، رتبه، مستقر کر
stationsدیکشنری انگلیسی به فارسیایستگاه ها، ایستگاه، مرکز، جایگاه، مقام، موقعیت، مرحله، وقفه، موقعیت اجتماعی، جا، در حال سکون، پاتوغ، ایستگاه اتوبوس و غیره، وضع، توقفگاه نظامیان و امثال ان، رت