محیطدیکشنری فارسی به انگلیسیair, ambience, ambient, atmosphere, circuit, circumference, community, eco-, environment, girth, medium, milieu, perimeter, periphery, precincts, surroundings
settingدیکشنری انگلیسی به فارسیتنظیمات، محیط، زمینه، موقعیت، نشاندن، اهنگ، جای نگین، کار گذاری، وضع ظاهر، قرار گاه
imbedدیکشنری انگلیسی به فارسیimbed، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbeddingدیکشنری انگلیسی به فارسیimbedding، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbeddedدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذب، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن
imbedsدیکشنری انگلیسی به فارسیجاذبه، در درون کار کردن، نشاندن، فرو کردن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، جا دادن