fractionدیکشنری انگلیسی به فارسیکسر، شکستگی، ذره، شکاف، برخه، ترک خوردگی، بخش قسمت، تبدیل بکسر متعارفی کردن، شکستن، بقسمتهای کوچک تقسیم کردن
standardدیکشنری انگلیسی به فارسیاستاندارد، معیار، الگو، قالب، شعار، نمونه قبول شده، علم، نشان، پرچم، متعارف، مرسوم، متعارفی، همگون، قانونی
commonدیکشنری انگلیسی به فارسیمشترک، متداول، عام، معمولی، عمومی، عادی، مرسوم، عرفی، اشتراکی، عوام، متعارفی، مشاع، عوامانه، پیش پا افتاده، روستایی
commonestدیکشنری انگلیسی به فارسیرایج ترین، مشترک، متداول، عام، معمولی، عمومی، عادی، مرسوم، عرفی، اشتراکی، عوام، متعارفی، مشاع، عوامانه، پیش پا افتاده، روستایی