لبدیکشنری فارسی به انگلیسیbrief, brink, content , juice, kernel, labium, ledge, point, pure, purport, rim, sense
shoreدیکشنری انگلیسی به فارسیساحل، کرانه، کنار دریا، لب، ترساندن، بساحل رفتن، فرود امدن، پیاده شدن در ساحل