stanchedدیکشنری انگلیسی به فارسیکاهش یافته است، فرو نشاندن، خاموش کردن، بند اوردن، جلو خونریزی را گرفتن، ساکت شدن
stanchesدیکشنری انگلیسی به فارسیstanches، فرو نشاندن، خاموش کردن، بند اوردن، جلو خونریزی را گرفتن، ساکت شدن
prickedدیکشنری انگلیسی به فارسیزخمی شده، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خلیدن، تحریک کردن، ازردن، سیخ زدن، خلیدگی، با چیز نوکتیز فرو کردن
pricksدیکشنری انگلیسی به فارسیقیمت ها، نقطه، سیخونک، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، هدف، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، خار، شق، میخ کوچک، الت ذکور، با سیخونک بحرکت واداشتن، سیخونک زدن، خل
inundatedدیکشنری انگلیسی به فارسیفرو ریختن، زیر سیل پوشاندن، سیل زده کردن، از اب پوشانیدن، اشباع کردن