bidدیکشنری انگلیسی به فارسیپیشنهاد، مزایده، فرمودن، امر کردن، دعوت کردن، پیشنهاد کردن، توپ زدن، قیمت خریدرا معلوم کردن
to orderدیکشنری انگلیسی به فارسیبه سفارش، سفارش دادن، مرتب کردن، فرمان دادن، برات دستور دادن، تنظیم کردن، منظم کردن، فرمودن
wear outدیکشنری انگلیسی به فارسیاز بین میرود، کهنه و فرسوده شدن، فرسوده کردن، فرسودن، کاملا خسته کردن، از پا دراوردن و مطیع کردن
tiresدیکشنری انگلیسی به فارسیلاستیک، لاستیک اتومبیل، لاستیک چرخ، خسته شدن، خسته کردن، از پا درامدن، فرسودن، لاستیک زدن به