عملدیکشنری فارسی به انگلیسیact, action, activity, age _, agency, al _, ate, ation _, business, deed, doing, ence _, enterprise, function, handiwork, ion_, ism _, ment _, move, office, ope
sedimentationدیکشنری انگلیسی به فارسیرسوب گذاری، ته نشینی، رسوب سازی، درزگیری، عمل یا فعالیت رسوبی، لای گیری، لایه گذاری
actionدیکشنری انگلیسی به فارسیعمل، اقدام، کنش، بازی، حرکت، رفتار، فعل، نبرد، جنبش، کار، کردار، تاثیر، تعقیب، اشاره، گزارش، وضع، پیکار، طرز عمل، تمرین، سهم، سهام شرکت، جریان حقوقی، اقامهء دعو
enterprisesدیکشنری انگلیسی به فارسیشرکت ها، سرمایه گذاری، تشکیلات اقتصادی، عمل تهورامیز، امرخطیر، اقدام مهم
enterpriseدیکشنری انگلیسی به فارسیشرکت، پروژه، سرمایه گذاری، تشکیلات اقتصادی، عمل تهورامیز، امرخطیر، اقدام مهم
financeدیکشنری انگلیسی به فارسیدارایی، مالیه، سرمایه گذاری، دارایی، سرمایه گذاری، مالیه، علم دارایی، سرمایهتهیه کردن، تهیه پول کردن، سرمایه گذاری کردن، در کارهای مالی داخل شدن