عاملدیکشنری فارسی به انگلیسیactor, agent, consideration, dealer, element, enforcer, factor, ingredient, instrumentality, intermediary, ment _, monger, operator, responsible, ure _
platformsدیکشنری انگلیسی به فارسیسیستم عامل ها، مرام، برنامه کار نامزدهای انتخاباتی، بنیاد یا اساس چیزی، سطح مذاکره، کف کلفت، بلندی قسمتی از کف سالن یا محلی، سطح فکر
idleدیکشنری انگلیسی به فارسیبیکار، وقت تلف کردن، وقت گذراندن، تنبل شدن، تنبل، بیهوده، عاطل، بی کار، بی اساس، سست، بیخود، بی پر و پا