عادیدیکشنری فارسی به انگلیسیaccustomed, automatic, average, bread-and-butter, chronic, common, commonplace, conventional, everyday, frequent, general, habitual, plain, matter-of-course, mi
normaliseدیکشنری انگلیسی به فارسیعادی کردن، طبیعی کردن، هنجار کردن، بصورت عادی و معمولی در اوردن، تحت قانون و قاعده در اوردن
normalizingدیکشنری انگلیسی به فارسیعادی کردن، طبیعی کردن، هنجار کردن، بصورت عادی و معمولی در اوردن، تحت قانون و قاعده در اوردن
normalizesدیکشنری انگلیسی به فارسیعادی می شود، طبیعی کردن، هنجار کردن، بصورت عادی و معمولی در اوردن، تحت قانون و قاعده در اوردن
normalizeدیکشنری انگلیسی به فارسیعادی کردن، طبیعی کردن، هنجار کردن، بصورت عادی و معمولی در اوردن، تحت قانون و قاعده در اوردن