mealدیکشنری انگلیسی به فارسیوعده غذایی، غذا، خوراکی، طعام، شام یا نهار، ارد بلغور، طعمه، غذا خوردن، خوراک دادن، خوراندن
foodدیکشنری انگلیسی به فارسیغذا، خوراکی، خوراک، طعام، خواربار، خوردنی، اغذیه، توشه، طعمه، خورد، خورش، قوت، اذوقه، خوان
foodsدیکشنری انگلیسی به فارسیخوراکی ها، غذا، خوراکی، خوراک، طعام، خواربار، خوردنی، اغذیه، توشه، طعمه، خورد، خورش، قوت، اذوقه، خوان
messesدیکشنری انگلیسی به فارسیmesses، یک ظرف غذا، یک خوراک، هم غذایی، طعام، سالن غذا خوری سرباز خانه، خوراندن، شلوغ کاری کردن، الوده کردن، اشفته کردن، خوراک دادن