modelدیکشنری انگلیسی به فارسیمدل، نمونه، طرح، سرمشق، قالب، پیکر، نقشه، شکل دادن، ساختن، نمونه قرار دادن، طراحی کردن، مطابق مدل معینی در اوردن
lineدیکشنری انگلیسی به فارسیخط، ردیف، سطر، مسیر، رده، سیم، رشته، طرح، ریسمان، بند، دهنه، رسن، جاده، لجام، مسیر کهباخط کشی مشخص میشود، خط کشیدن، خط انداختن در، خط دار کردن، اراستن، تراز کرد
linesدیکشنری انگلیسی به فارسیخطوط، خط، ردیف، سطر، مسیر، رده، سیم، رشته، طرح، ریسمان، بند، دهنه، رسن، جاده، لجام، مسیر کهباخط کشی مشخص میشود، خط کشیدن، خط انداختن در، خط دار کردن، اراستن، تر