dealsدیکشنری انگلیسی به فارسیمعاملات، مقدار، حد، قدر، سودا، اندازه، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، توزیع کردن، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با
dealدیکشنری انگلیسی به فارسیمعامله، مقدار، حد، قدر، سودا، اندازه، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، توزیع کردن، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با
conversingدیکشنری انگلیسی به فارسیگفتگو، صحبت کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، سخنرانی کردن، سخن گفتن، سر و کار داشتن با
precipitatingدیکشنری انگلیسی به فارسیرسوب می کند، تسریع کردن، بشدت پرتاپ کردن، شتاباندن، بسرعت عمل کردن، سر اشیب تند داشتن، ناگهان سقوط کردن، پرت کردن