dealsدیکشنری انگلیسی به فارسیمعاملات، مقدار، حد، قدر، سودا، اندازه، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، توزیع کردن، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با
dealدیکشنری انگلیسی به فارسیمعامله، مقدار، حد، قدر، سودا، اندازه، معامله کردن، معامله بمثل کردن با، توزیع کردن، سر وکار داشتن، سر و کار داشتن با
conversingدیکشنری انگلیسی به فارسیگفتگو، صحبت کردن، محاوره کردن، مذاکره کردن، سخنرانی کردن، سخن گفتن، سر و کار داشتن با
springsدیکشنری انگلیسی به فارسیفنر، بهار، فصل بهار، چشمه، حالت فنری، سر چشمه، جهش یا حرکت فنری، عین، جست و خیز، حالت ارتجاعی فنر، پریدن، لی لی کردن، جهش کردن، جهیدن، قابل ارتجاع بودن، حالت فن