livingدیکشنری انگلیسی به فارسیزندگي كردن، زندگی، معیشت، وسیله گذران، زنده، جاندار، در قید حیات، حی، جاودان
transmigrationدیکشنری انگلیسی به فارسیمهاجرت، تبعید، فرهنگسار، فراکوچ، حلول روح مرده در بدن موجود زنده دیگری
transmigrationsدیکشنری انگلیسی به فارسیtransmigrations، تبعید، فرهنگسار، فراکوچ، حلول روح مرده در بدن موجود زنده دیگری