راهدیکشنری فارسی به انگلیسیalley, approach, course, door, esplanade, highway, means, option, passage, route, stripe, track, walk, walkway, way
resolveدیکشنری انگلیسی به فارسیبرطرف کردن، تصمیم، عمد، رفع کردن، تصمیم گرفتن، عزیمت کردن، مقرر داشتن، رای دادن
resolvesدیکشنری انگلیسی به فارسیحل می شود، تصمیم، عمد، رفع کردن، تصمیم گرفتن، عزیمت کردن، مقرر داشتن، رای دادن
troopدیکشنری انگلیسی به فارسیسرباز، دسته، گروه، خیل، عده سربازان، استواران، فراهم کردن، گرد اوردن، فراهم امدن، دسته دسته شدن، رژه رفتن
forceدیکشنری انگلیسی به فارسیزور، نیرو، تحمیل، قوا، شدت، جبر، نفوذ، شدت عمل، عده، بردار نیرو، بازو، نیرومندی، رستی، مجبور کردن، راندن، درهم شکستن، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن،
forcesدیکشنری انگلیسی به فارسینیروها، زور، نیرو، تحمیل، قوا، شدت، جبر، نفوذ، شدت عمل، عده، بردار نیرو، بازو، نیرومندی، رستی، مجبور کردن، راندن، درهم شکستن، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عص