interjectingدیکشنری انگلیسی به فارسیمداخله، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن، مداخله کردن
interjectsدیکشنری انگلیسی به فارسیinterjects، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن، مداخله کردن
interjectدیکشنری انگلیسی به فارسیمفهوم، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن، مداخله کردن
rangingدیکشنری انگلیسی به فارسیدامنه، در صف اوردن، اراستن، میزان کردن، سیر و حرکت کردن، تغییر کردن، مرتب کردن
rangedدیکشنری انگلیسی به فارسیمحدوده، در صف اوردن، اراستن، میزان کردن، سیر و حرکت کردن، تغییر کردن، مرتب کردن