crashدیکشنری انگلیسی به فارسیتصادف در، سقوط، تصادم، سقوط کردن هواپیما، صدای بلند یا ناگهانی، سر و صدا، سقوط کردن، درهم شکستن، ریز ریز شدن، ناخوانده وارد شدن، تصادم کردن، خرد کردن
headsدیکشنری انگلیسی به فارسیسر، رئيس، راس، رهبر، کله، نوک، موی سر، دماغه، سرصفحه، عنوان، متصدی، سار، انتها، سالار، ابتداء، سرگذاشتن به، دارای سر کردن، ریاست داشتن بر، رهبری کردن، در بالا و
conspiringدیکشنری انگلیسی به فارسیتوطئه، هم پیمان شدن، سر یکی کردن، توطئه چیدن برای کار بد، در نقشه خیانت شرکت کردن
conspireدیکشنری انگلیسی به فارسیتوطئه، هم پیمان شدن، سر یکی کردن، توطئه چیدن برای کار بد، در نقشه خیانت شرکت کردن