درجهدیکشنری فارسی به انگلیسیdegree, dimension, distinction, extent, gauge, gradation, grade, level, order, peg, pitch, place, point, quantum, range, rank, rate, rating, remove, step
averageدیکشنری انگلیسی به فارسیمیانگین، درجه عادی، حد وسط پیدا کردن، میانه قرار دادن، میانگین گرفتن، بالغ شدن، متوسط، حد وسط، میانی
averagesدیکشنری انگلیسی به فارسیمیانگین ها، میانگین، درجه عادی، حد وسط پیدا کردن، میانه قرار دادن، میانگین گرفتن، بالغ شدن
utterدیکشنری انگلیسی به فارسیمطلقا، گفتن، ادا کردن، فاش کردن، بزبان اوردن، مطلق، کاملا، غیر عادی، بحداکثر، باعلی درجه
superlativeدیکشنری انگلیسی به فارسیفوق العاده، صفت عالی، عالی، درجه عالی، بالاترین، بیشترین، افضل، خیلی عظیم، مبالغه امیز