interveneدیکشنری انگلیسی به فارسیدخالت، مداخله کردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن، حائل شدن، پا میان گذاردن
interferingدیکشنری انگلیسی به فارسیدخالت، دخالت کردن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، پا میان گذاردن، فضولی کردن، پا گذاشتن