horsedدیکشنری انگلیسی به فارسیاسب سواری، اسب دار کردن، سوار اسب کردن، اسب دادن به، بالا بردن، برپشت سوار کردن، شلاق زدن، بدوش کشیدن، سواری کردن
horsingدیکشنری انگلیسی به فارسیاسب سواری، اسب دار کردن، سوار اسب کردن، اسب دادن به، بالا بردن، برپشت سوار کردن، شلاق زدن، بدوش کشیدن، سواری کردن
boardedدیکشنری انگلیسی به فارسیسوار شده، سوار شدن، بکنار کشتی امدن، پانسیون شدن، خوراک دادن، تخته بندی کردن، تخته پوش کردن
horseدیکشنری انگلیسی به فارسیاسب، قوه اسب، سواره نظام، ماشین بخار و غیره، پارگی، اسب دار کردن، سوار اسب کردن، اسب دادن به، بالا بردن، برپشت سوار کردن، شلاق زدن، بدوش کشیدن، سواری کردن، اسبی