حکمدیکشنری فارسی به انگلیسیact, arbiter, arbitrator, award, command, decision, decree, dictate, dictation, dictum, direction, dogma, edict, mandate, ordainment, order, ordinance, prescrip
commandدیکشنری انگلیسی به فارسیفرمان، فرماندهی، سرکردگی، فرمایش، فرمان دادن، حکم کردن، امر کردن، فرمودن
commandsدیکشنری انگلیسی به فارسیدستورات، فرماندهی، فرمان، سرکردگی، فرمایش، فرمان دادن، حکم کردن، امر کردن، فرمودن
reignsدیکشنری انگلیسی به فارسیحاکم می شود، سلطنت، حکومت، حکمرانی، حکمفرمایی، سلطنت یا حکمرانی کردن، حکمفرما بودن