بچهدیکشنری فارسی به انگلیسیbabe, child, chit, infant, juvenile, offspring, urchin, young, youngling, youngster
whipping boyدیکشنری انگلیسی به فارسیتو سری خور، وجه المصالحه امری، کتک خور، بچه تازیانهخور بجای شاهزاده در مدرسه
grubsدیکشنری انگلیسی به فارسیگربها، خوراک، مزدور، کرم حشره، نوزاد، بچه مگس، کوتوله، نویسنده مزدور، خوشهچین، جان کندن، زمین کندن، جستجو کردن، قلع کردن، از کتاب استخراج کردن، خوردن، خوراک داد
grubدیکشنری انگلیسی به فارسیگرب، خوراک، مزدور، کرم حشره، نوزاد، بچه مگس، کوتوله، نویسنده مزدور، خوشهچین، جان کندن، زمین کندن، جستجو کردن، قلع کردن، از کتاب استخراج کردن، خوردن، خوراک دادن،
miscarriesدیکشنری انگلیسی به فارسیاشتباه، صدمه دیدن، خیط و پیت شدن، بجایی نرسیدن، نتیجه ندادن، عقیم ماندن، اشتباه کردن، بچه انداختن، سر خوردن