fixtدیکشنری انگلیسی به فارسیفیکست، درست کردن، تعمیر کردن، محکم کردن، ثابت شدن، محدود کردن، نصب کردن، ثابت ماندن، معین کردن، کار گذاشتن، استوار کردن، جا دادن، مقرر داشتن، تعیین کردن، قرار د
scoredدیکشنری انگلیسی به فارسیبه ثمر رساند، امتیاز گرفتن، حساب کردن، بحساب آوردن، تحقیر کردن، ثبت کردن، پوان اورد ن، علامت گذاردن، پرداختن، با چوب خط حساب کردن