برقدیکشنری فارسی به انگلیسیburnish, electric, electricity, electro-, galvanism, mains, polish, power, sheen, shine, sparkle, thunderbolt, twinkle
Actsدیکشنری انگلیسی به فارسیاعمال، عمل، فعل، کنش، کار، سند، کردار، حقیقت، رساله، فرمان قانون، تصویب نامه، اعلامیه، پردهءنمایش، امر مسلم، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن،
issueدیکشنری انگلیسی به فارسیموضوع، شماره، نشریه، نسخه، عمل، فرزند، نژاد، کردار، اولاد، بر امد، پی امد، نتیجه بحی، سرانجام، صادر کردن، بیرون آمدن، خارج شدن، صادر شدن، انتشار دادن، رواج دادن