باردیکشنری فارسی به انگلیسیbar, barroom, brunt, cafe, cargo, charge, consignment, encumbrance, freight, fruit, goods, lading, load, pack, public house, ruck, sitting, stretch, tax, time,
driftدیکشنری انگلیسی به فارسیرانش، راندگی، جسم شناور، توده باد اورده، برف باداورده، جریان اهسته، توده شدن، یخ رفت، بی اراده کار کردن، جمع شدن، بی مقصد رفتن، دستخوش پیشامد بودن
driftsدیکشنری انگلیسی به فارسیرانش، راندگی، جسم شناور، توده باد اورده، برف باداورده، جریان اهسته، توده شدن، یخ رفت، بی اراده کار کردن، جمع شدن، بی مقصد رفتن، دستخوش پیشامد بودن
rakesدیکشنری انگلیسی به فارسیراش، شن کش، چنگک، شیار، شیب، فاجر، چنگال، خط سیر، جای پا، شکاف، هرزه، با چنگک جمع کردن، با سرعت جلو رفتن، جمع اوری کردن