الزامدیکشنری فارسی به انگلیسیconstraint, demand, incumbency, indication, obligation, requirement, stipulation
bindsدیکشنری انگلیسی به فارسیمتصل می شود، بند، بستگی، صحافی کردن و دوختن، گرفتار و اسیر کردن، چسباندن، مقید کردن، بستن، جلد کردن، مقید ومحصور کردن، بهم پیوستن، متعهد وملزم ساختن، الزام اور
bindدیکشنری انگلیسی به فارسیبستن، بند، بستگی، صحافی کردن و دوختن، گرفتار و اسیر کردن، چسباندن، مقید کردن، جلد کردن، مقید ومحصور کردن، بهم پیوستن، متعهد وملزم ساختن، الزام اور و غیر قابل فس