اسبابدیکشنری فارسی به انگلیسیappliance, applicator, appointments, article, contraption, device, effects, fitting, implement, tackle, thing, tool
pilotدیکشنری انگلیسی به فارسیخلبان، پیلوت، خلبان هواپیما، رهبر، لیدر، راننده کشتی، چراغ راهنما، اسباب تنظیم و میزان کردن چیزی، راندن، رهبری کردن، خلبانی کردن، ازمایشی
pilotsدیکشنری انگلیسی به فارسیخلبانان، خلبان، پیلوت، خلبان هواپیما، رهبر، لیدر، راننده کشتی، چراغ راهنما، اسباب تنظیم و میزان کردن چیزی، راندن، رهبری کردن، خلبانی کردن
scoopدیکشنری انگلیسی به فارسیچاقو، حرکت شبیه چمچه زنی، ملاقه، چمچه، بقدر یک چمچه، گلوله بستنی، خاک انداز، کج بیل، اسباب مخصوص در اوردن چیزی، بیرون اوردن، گود کردن، کندن
partدیکشنری انگلیسی به فارسیبخشی، بخش، پاره، قطعه، جزء، عضو، نقطه، پا، نصیب، برخه، شقه، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر، جدا کردن، جدا شدن، تقسیم کردن، تفکیک کردن،