ابزاردیکشنری فارسی به انگلیسیapparatus, control, device, engine, fitting, gear, implement, instrument, layout, ment _, organ, outfit, paraphernalia, simple machine, tool
incommodingدیکشنری انگلیسی به فارسیناامید کننده، ناراحت کردن، ناراحت گذاردن، درد سر دادن، ازار رساندن، گیج کردن، دست پاچه کردن