موللغتنامه دهخدامول . (اِ) درنگ و تأخیر. (غیاث ). درنگ و تأخیر و توقف و بازایستادگی . (ناظم الاطباء). بودن و درنگ و تأخیر. و مول مول یعنی باش باش . (از برهان ) (از آنندراج ). درنگ باشد. (لغت فرس اسدی ). لفظی است که از برای تأخیر و درنگ گویند. (فرهنگ اوبهی ). به معنی تأخیر است و مول مول
موللغتنامه دهخدامول . (ع اِ) عنکبوت . (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). تارتنه . کارتنه . ج ِ مولة،به معنی تننده . (منتهی الارب ). رجوع به عنکبوت شود.
موللغتنامه دهخدامول . (هندی ، اِ) به زبان هندی قیمت و بهای هرچیز باشد. || بیخ نباتات را گویند. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || مایه و سرمایه را گویند. (از برهان ). سرمایه بود. (جهانگیری ).
موللغتنامه دهخدامول . [ م َ ] (ع مص ) مال دادن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || بامال شدن . (منتهی الارب ). بسیارمال شدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). خداوند مال شدن . (المصادر زوزنی ). مؤول . (منتهی الارب ).
موللغتنامه دهخدامول . [ مُل ْ ] (فرانسوی ، اِ) (اصطلاح شیمی ) مُل . مخفف مولکول گرم . رجوع به مولکول گرم شود.
مول موللغتنامه دهخدامول مول . (اِمص مرکب ) (ریشه یا ماده ٔ مکرر مولیدن ). عمل این دست آن دست کردن . عمل مس مس کردن . (یادداشت مؤلف ). عمل درنگیدن و تأخیر کردن : برای تو مهان در انتظارندسبک تر رو چرا در مول مولی . مولوی .منتظر در غیب
مول مول زدنلغتنامه دهخدامول مول زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) مس مس کردن . این دست آن دست کردن . به تأخیر انداختن . (از یادداشت مؤلف ) : عاشق است و می زند او مول مول کو ز بی صبریت داند ای فضول . مولوی .مول مولی می زد آنجا جان اودر فضای
مول مول کردنلغتنامه دهخدامول مول کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درنگ کردن . به تأخیر انداختن . این دست آن دست کردن : بیهده چه مول مولی می کنی در چنین چه کو امید روشنی .مولوی .
مول مولیواژهنامه آزادمول مولی یک نوع از حبوبات و در حال انقراض است که در خراسان وجود دارد. مزه ترکیبی از عدس و نخود دارد. دیرپخت است و اگر وسط پخت شعله را خاموش کنند و بعدا دوباره روشن کنند به اصطلاح عوام قهر میکند و دیگه هرگز نمیپزد در پرورش جوجه کبوتر هم موثر بوده وکاربرد دارد. مول مولی یا همان ملک که منبع فسفر
مول موللغتنامه دهخدامول مول . (اِمص مرکب ) (ریشه یا ماده ٔ مکرر مولیدن ). عمل این دست آن دست کردن . عمل مس مس کردن . (یادداشت مؤلف ). عمل درنگیدن و تأخیر کردن : برای تو مهان در انتظارندسبک تر رو چرا در مول مولی . مولوی .منتظر در غیب
مول مولیواژهنامه آزادمول مولی یک نوع از حبوبات و در حال انقراض است که در خراسان وجود دارد. مزه ترکیبی از عدس و نخود دارد. دیرپخت است و اگر وسط پخت شعله را خاموش کنند و بعدا دوباره روشن کنند به اصطلاح عوام قهر میکند و دیگه هرگز نمیپزد در پرورش جوجه کبوتر هم موثر بوده وکاربرد دارد. مول مولی یا همان ملک که منبع فسفر
مول مول زدنلغتنامه دهخدامول مول زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) مس مس کردن . این دست آن دست کردن . به تأخیر انداختن . (از یادداشت مؤلف ) : عاشق است و می زند او مول مول کو ز بی صبریت داند ای فضول . مولوی .مول مولی می زد آنجا جان اودر فضای
مول مول کردنلغتنامه دهخدامول مول کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) درنگ کردن . به تأخیر انداختن . این دست آن دست کردن : بیهده چه مول مولی می کنی در چنین چه کو امید روشنی .مولوی .
مولوقلغتنامه دهخدامولوق . [ م َ ] (ع ص ) مرد گرفتار به اولق که نوعی از دیوانگی است . (ناظم الاطباء).
مولدهلغتنامه دهخدامولده . [ ل ِ دَ ] (ع ص ، اِ) (اصطلاح پزشکی )یکی از هشت خادم نفس نباتی است . (یادداشت مؤلف ).
مولدونلغتنامه دهخدامولدون . [ م ُ وَل ْ ل َ ] (اِخ )شعرای پس از اسلام و عصر جدید، در برابر مخضرمین و جاهلیون . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مدخل بعد شود.
مولدهلغتنامه دهخدامولده . [ م ُ وَل ْ ل َ دَ / دِ ] (از ع ، ص ) تولیدکرده شده . || لغت ازنودرآورده و تازه پیداشده . (ناظم الاطباء).
تاموللغتنامه دهخداتامول . (اِ) برگی باشد برابر کف دست و بزرگتر و کوچکتر از کف دست نیز شود. (فرهنگ جهانگیری ). آن را در هندوستان با فوفل و آهک خورند. (برهان ) (ازفرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). و لبها را بدان سرخ سازند. (برهان ). و آن را تنبول و پان نیز گویند. (
تاموللغتنامه دهخداتامول . (اِخ ) گروه بت پرست هند جنوبی در مدرس و سیلان . قاموس الاعلام ترکی آرد: «نام قومی است در هندوستان و در کشور کرنت سکونت دارند و دارای زبان و خط مخصوصی میباشند».
حاموللغتنامه دهخداحامول . (اِخ ) (شفقت یافته ) پسر کوچک فارص بود (سفر پیدایش 46:12 و اول تواریخ ایام 2:5)، نسل او را حامولیان . گویند. (سفر اعداد <span class=
حموللغتنامه دهخداحمول . [ ح َ ] (ع ص ) حلیم و بردبار. (منتهی الارب )(اقرب الموارد). صابر و متحمل . (غیاث ) : چون آهن اگر حمول گردی زآه چو منی ملول گردی . نظامی .طلبکار باید صبور و حمول که نشنیده ام کیمیاگر ملول . <p class="
حموللغتنامه دهخداحمول . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَمل ، به معنی بار درخت . (منتهی الارب ). رجوع به حمل شود. || ج ِ حِمل . (آنندراج ). رجوع به حمل شود. || هودج ها. || شتران که بر آنها هودج بسته باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عماری ها. || دوائی که بر پارچه آلوده در دبر یا در قبل نهند و این اصطل