26 فرهنگ

کرک

لغت‌نامه دهخدا

کرک . [ ک ُ ] (ص ) مرغ باشد بر سر خایه نشسته تا چوزه برآرد. (فرهنگ اسدی ). ماکیانی را گویند که از بیضه کردن بازآمده و مست شده باشد. (برهان ). کُرج . کرچ . کپ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مُقِفّه . (آنندراج ). ماکیان را گویند که از تخم کردن و بیضه دادن بازمانده باشد. (فرهنگ جهانگیری ). مرغ مست بچه برآوردن . مرغ که به جوجه برآوردن آمده است . (یادداشت مؤلف ) :
من به خانه اندر و آن عیسی عطار شما
هر دو یک جای نشینیم چو دو مرغ کرک .

ابوالعباس .


یکی آتش آید هم از سوی ترک
بر آتش نشینیم چون مرغ کرک .

؟ (از فرهنگ اسدی ).


دگر فاضلان ماکیانان کرک
نیارند در پیش او خایه داد.

سوزنی سمرقندی (از فرهنگ جهانگیری ).


طفل را نیست بهتر از دایه
کرک داند نهفتن خایه .

اوحدی .