پی
لغتنامه دهخدا
پی . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ردّ. ایز. اثر. نشان . اثر پای . ردپا.اثر پای بر زمین . نشان و داغ پای بر زمین : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت ... خلق از پس وی سربیرون نهادند و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد، ایشان پی همی آوردند چون به آنجا رسیدندگفتند ندانیم اکنون کجا شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو از دشتبان آن سخنها شنید
بنخجیرگه بر پی شیر دید.
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند پی شیر و گرگ .
درازا و پهنای آن دشت پاک
همه بد پی گله بر روی خاک .
چنین گفت کامشب شکار می است
که از شیر بر خاک چندین پی است
که فردا بباید مرا شیر جست
بخسبید شادان دل و تندرست .
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر باره ٔ دژ پی شیر بود.
چو خورشید تابان بگنبد رسید
بجایی پی گور و آهو ندید.
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرش جان باید زآنسو نکند هیچ نگاه .
بکشت آنهمه مرغ و کند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی .
پی کور کنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست .
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفل گه شیران کبابشان .
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده ست .
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت .
پی غولان درین بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.
سواران همه شب بتک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی ودیدی امانش مده .
کرده بودند پی ز دنیا گم
سید قوم بود خادمهم .
مسکین دل من گم شد و من در طلب وی
بردم بکمانخانه ٔ ابروی تواش پی .
میگذرد خیال او روز و شبم بچشم و دل
برطبقات چشم و دل هان پی پای تازه بین .
- پای بر پی نهادن ؛ متابعت و پیروی . (برهان ). تجسس کردن . (حاشیه ٔ بوستان ) :
فریبنده را پای بر پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده .
- پی گم کردن ؛ بغلط افتادن :
نیمشب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بی سایه و چون سایه بیجان آمدم .
- پی گم کردن بر کسی ؛ او را بغلطانداختن ، ایز گم کردن . رجوع به پی گم کردن شود.
|| اثر. نشان . تفیئة :
تویی آنکه نبود هماورد تو
نیابند شیران پی گرد تو.
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان .
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت .
- پی غلط کردن ؛ باشتباه افتادن :
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیردلان
راه تنها شده تا کعبه بتنها بینند.
از آن ره بجایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.
چو از دشتبان آن سخنها شنید
بنخجیرگه بر پی شیر دید.
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نباید که ماند پی شیر و گرگ .
درازا و پهنای آن دشت پاک
همه بد پی گله بر روی خاک .
چنین گفت کامشب شکار می است
که از شیر بر خاک چندین پی است
که فردا بباید مرا شیر جست
بخسبید شادان دل و تندرست .
بکوشید چندی نیامدش سود
که بر باره ٔ دژ پی شیر بود.
چو خورشید تابان بگنبد رسید
بجایی پی گور و آهو ندید.
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود.
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرش جان باید زآنسو نکند هیچ نگاه .
بکشت آنهمه مرغ و کند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی .
پی کور کنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست .
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفل گه شیران کبابشان .
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده ست .
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند.
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت .
پی غولان درین بیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار.
سواران همه شب بتک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی ودیدی امانش مده .
کرده بودند پی ز دنیا گم
سید قوم بود خادمهم .
مسکین دل من گم شد و من در طلب وی
بردم بکمانخانه ٔ ابروی تواش پی .
میگذرد خیال او روز و شبم بچشم و دل
برطبقات چشم و دل هان پی پای تازه بین .
- پای بر پی نهادن ؛ متابعت و پیروی . (برهان ). تجسس کردن . (حاشیه ٔ بوستان ) :
فریبنده را پای بر پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده .
- پی گم کردن ؛ بغلط افتادن :
نیمشب پی گم کنان در کوی جانان آمدم
همچو جان بی سایه و چون سایه بیجان آمدم .
- پی گم کردن بر کسی ؛ او را بغلطانداختن ، ایز گم کردن . رجوع به پی گم کردن شود.
|| اثر. نشان . تفیئة :
تویی آنکه نبود هماورد تو
نیابند شیران پی گرد تو.
بدیشان چنین گفت شاه جهان
که هرگز پی کین نگردد نهان .
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت .
- پی غلط کردن ؛ باشتباه افتادن :
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیردلان
راه تنها شده تا کعبه بتنها بینند.
از آن ره بجایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.