مرتهن
لغتنامه دهخدا
مرتهن . [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) رهن . (متن اللغة). رهین . گروی . (منتهی الارب ). به گرو گرفته شده . مقید. در گرو. گروگان . در بند گرو کرده :
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن .
ذاکر فضل تو و مرتهن بَرّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن .
بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت
با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن .
اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند.
|| کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین ). مقید به امری . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود. || مشغول . متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ :
به آزاد مردی و آزادگی
تو کس دیده ای در خور خویشتن
از آزادگان هر که او بیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن .
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن .
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن .
سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن . (گلستان ).
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن .
ذاکر فضل تو و مرتهن بَرّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن .
بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت
با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن .
اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند.
|| کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین ). مقید به امری . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود. || مشغول . متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ :
به آزاد مردی و آزادگی
تو کس دیده ای در خور خویشتن
از آزادگان هر که او بیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن .
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن .
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن .
سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن . (گلستان ).