فریادخواه
لغتنامه دهخدا
فریادخواه . [ ف َرْ خواه / خاه ] (نف مرکب ) مستغیث . آنکه داد خواهد. شاکی . عارض . (از یادداشتهای مؤلف ). دادخواه . که عدل و نصفت خواهد :
چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه .
برفتند یکسر بنزدیک شاه
غریوان و گریان و فریادخواه .
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه .
گه گرفتن بت صدهزار کودک و مرد
بدو شدندی فریادخواه و پوزش گر.
زن و مرد پیش سپهبد براه
دویدند گریان و فریادخواه .
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کز او
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم .
چو فریاد را در گلو بست راه
گلوبسته به مرد فریادخواه .
به داورداور فریادخواهان
به یارب یارب صاحب گناهان .
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریادخواهان برآورد دست .
چو بشنید گفتار فریادخواه
به درد دل اندر بپیچید شاه .
برفتند یکسر بنزدیک شاه
غریوان و گریان و فریادخواه .
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه .
گه گرفتن بت صدهزار کودک و مرد
بدو شدندی فریادخواه و پوزش گر.
زن و مرد پیش سپهبد براه
دویدند گریان و فریادخواه .
چون غدر کرد حیله نماندم جز آن کز او
فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم .
چو فریاد را در گلو بست راه
گلوبسته به مرد فریادخواه .
به داورداور فریادخواهان
به یارب یارب صاحب گناهان .
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریادخواهان برآورد دست .