شادی کردن
لغتنامه دهخدا
شادی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) استبشار. (ترجمان القرآن ). تفریح . مسرت نمودن . ابهاج :
قارون نکرد شادی چندان به نعمتش
کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
به کام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی تیمار و غم داری .
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ٔ نوبت آزادی مکن .
بسته در زنجیر، شادی چون کند
چوب اشکسته عمادی چون کند.
هیچ شادی مکن که دشمن مرد
تو هم از موت جان نخواهی برد.
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
شماتة؛ شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی ).
- امثال :
شادی میکن چو غم بغایت برسد .
قارون نکرد شادی چندان به نعمتش
کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
به کام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی تیمار و غم داری .
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ٔ نوبت آزادی مکن .
بسته در زنجیر، شادی چون کند
چوب اشکسته عمادی چون کند.
هیچ شادی مکن که دشمن مرد
تو هم از موت جان نخواهی برد.
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
شماتة؛ شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی ).
- امثال :
شادی میکن چو غم بغایت برسد .