روان شدن
لغتنامه دهخدا
روان شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) حرکت کردن . (ناظم الاطباء). براه افتادن . راه افتادن . رفتن . روانه شدن :
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه .
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه ٔ معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی ). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه ).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی .
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت .
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن ؛ کنایه از زود و بشتاب روان شدن . (از آنندراج ) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای .
|| ریخته شدن . (از آنندراج ). جاری گشتن . جریان پیدا کردن . سیلان یافتن : و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی ). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم . (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی .
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی .
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای .
چو بر صحیفه ٔ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان .
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهه ٔ نازش .
|| رایج شدن . رواج پیدا کردن . روایی یافتن : اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی ). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود. || از بر شدن درس و سبق و امثال آن . (از آنندراج ). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود. || نافذ شدن . مجری شدن . رجوع به روان و روان داشتن شود.
ببود آن شب و بامداد پگاه
به ایوان روان شد به نزدیک شاه .
و با وزیر مشکان خالی کرد و در همه ٔ معانی مثال داد و... او روان شد. (تاریخ بیهقی ). و او بر اختیار روان شد. (کلیله و دمنه ).
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی .
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه .
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا به دشت .
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر.
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صد هزار حسرت از آنجا روان شود.
و رجوع به روان شود.
- از سر پا روان شدن ؛ کنایه از زود و بشتاب روان شدن . (از آنندراج ) :
ندارم حالیا زین بیش پروای
وداعی کن روان شو از سر پای .
|| ریخته شدن . (از آنندراج ). جاری گشتن . جریان پیدا کردن . سیلان یافتن : و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند، خون از پای مبارکش روان شد. (تاریخ بلعمی ). آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی . (تاریخ بیهقی ). چون بدیدند که خون برمحاسن لوط روان شده بود او را گفتند ما رسولان پروردگار توایم . (قصص الانبیاء ص 56).
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا.
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون می رفت و سر می برد چون گوی .
آه سردی برکشید آن ماهروی
آب از چشمش روان شد همچو جوی .
مانده آن همره گرو درپیش او
خون روان شد از دل بی خویش او.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست .
شعرش چو آب در همه عالم روان شده ست
از پارس می رود به خراسان سفینه ای .
چو بر صحیفه ٔ املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان .
ز حلق شیشه کز غلغل تهی بود
روان شد گریه های خنده آلود.
ز شرم چون به زبان بشکند گل رازش
عرق روان شود از طرف جبهه ٔ نازش .
|| رایج شدن . رواج پیدا کردن . روایی یافتن : اندر بصره کس به شب در سرای نبستی و طعامها فراخ شد و بازرگانیها روان شد. (تاریخ بلعمی ). رجوع به روان و روایی و روا شدن شود. || از بر شدن درس و سبق و امثال آن . (از آنندراج ). و رجوع به روان و روان کردن و روان داشتن شود. || نافذ شدن . مجری شدن . رجوع به روان و روان داشتن شود.