رشک
لغتنامه دهخدا
رشک . [ رَ ] (اِ)حسد و رقابت و حسادت . (ناظم الاطباء). حسد. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). حسد. (از لغت فرس اسدی ). حسدی است که محبت را بر محبوب طاری بود. (لغت محلی شوشتر از ادات الفضلا). غَبْطه .غِبْطه . (منتهی الارب ). غیرت ، با لفظ خوردن و کردن وآمدن و بردن و برداشتن مستعمل ، و زهر و خناق از تشبیهات اوست . (آنندراج ). غیرت . (برهان ) (لغت محلی شوشتر). حمیت . (ترجمان القرآن ). خواستن که او نداشته باشدو خود دارای آن باشد. (یادداشت مؤلف ) :
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال .
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی ناپاک دین .
من ازرشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک .
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.
چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
مگررشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی .
از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک .
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سر انگشت خود گزیده به گاز.
کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی .
کان ز رشک کفَش به تب لرزه ست
که خوی تب ز تاب می چکدش .
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست .
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان .
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
شمع ز سوزش مژه پراشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت .
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان .
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است .
گریه ٔ اخوان یوسف حیلت است
کاندرونْشان پر ز رشک و علت است .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زآنکه رشک از ناز خیزد یا بنون .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
دامن کشان همی شد در شَرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده .
- به رشک آمدن ؛ حسادت ورزیدن . رشک آوردن . حسد کردن . (یادداشت مؤلف ) :
خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
- بی رشک ؛ راضی و خشنود.(ناظم الاطباء).
- || مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. (ناظم الاطباء).
- رشک خاستن کسی را ؛ حسد کردن وی . حسادت نمودن او. رشک آوردن وی :
جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .
- رشک کن ؛ غیور. غیران . (دهار). رشکین . حسود. باغیرت . (یادداشت مؤلف ).
غابط؛ رشک برنده . مغیار؛ مرد سخت رشک برنده . (منتهی الارب ).
فردوسی و عنصری و اسدی در ابیات زیر رشک را با پزشک و سرشک قافیه کرده اند :
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک .
کزین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
سرشک اندرآرد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته به رشک .
گل از باده ٔ ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک .
بر آن سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک .
|| در شواهد زیر بمعنی «مایه ٔ رشک » است :
بسان ستونی به سیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده .
یکی از آن کنیزکان ... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه ).
تو رشک ماه چارده وآن چون مه نو چار مه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته .
گویم همه روزه مغز پالایم
وآن را که شنود رشک من باشد.
ایا عارضت رشک خورشید و ماه .
(نصاب الصبیان ).
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف ِ آن رشک مَلَک .
- رشک پری ؛ طیره ٔ پری . غیرت پری . ستیزه ٔ حور. مایه ٔ حسد پری . (یادداشت مؤلف ).
- رشک حور ؛ طیره ٔ حور. غیرت حور. غیرت ارم . حسرت حور. (یادداشت مؤلف ).
- رشک قمر ؛ حسرت قمر. نظیر ماه . مایه ٔ حسد ماه . (یادداشت مؤلف ).
|| خواستن که داشته باشد آنچه را دیگری دارد از چیزهای خوب . غبطه بیشتر بدین معنی است . (از یادداشت مؤلف ). نوعی حسد نامردود است که به زبان ترکی گونی و به تازی غبطه گویند، زیرا فرق بین حسد و غبطه آن است که حسد عبارتست از آرزو کردن زوال نعمت دیگری ولی غبطه عبارتست از آرزو کردن نعمتی همانند نعمت دیگری . (از شعوری ج 2ورق 9). || در ابیات زیر چنین می نماید که فردوسی و فرخی آنرا در معنی اسف و اندوه و حسرت و دریغ و پشیمانی و مانند آن به کار برده اند. (یادداشت مؤلف ) :
سرشک اندرآمد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ بر سرشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازین روزگار گذشته به رشک .
|| (حامص ) کبر و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). عجب و تکبر. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). خودپرستی و عجب . (ناظم الاطباء). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده ، یکی آنکه به معنی غیور وعجب و تکبر نیامده است ... (از انجمن آرا) (آنندراج ). || گستاخی . || (ص ) غیور و حسود. (از ناظم الاطباء). غیور. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی غیور مجاز است . (آنندراج ، از بهار عجم ).
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال .
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی ناپاک دین .
من ازرشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
همش عاشق است ابر با درد و رشک
کش از دیده هزمان بشوید به اشک .
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد.
چنان زی که از رشک نَبْوی بدرد
که عیب آورد عیب جوینده مرد.
مگررشک مغزت بکاهد همی
زبانت سرت را نخواهد همی .
از رشک همی نام نگویَمْش درین شعر
گویم که چنین است کش افلاطون چاکر.
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
از رشک او رضوان انگشت غیرت گزیده بود. (کلیله و دمنه ).
وعده و امید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طایی و معن از تو به رشک .
ایا حسود تو از جاه تو بغیرت و رشک
ز رشک تو سر انگشت خود گزیده به گاز.
کو شکرنطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی .
کان ز رشک کفَش به تب لرزه ست
که خوی تب ز تاب می چکدش .
شاعران را ز رشک گفته ٔ من
ضفدع اندر بن زبان بستند.
از خاک درگهت به مقامی رسیده ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست .
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان .
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ .
شمع ز سوزش مژه پراشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت .
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان .
ز رشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است .
گریه ٔ اخوان یوسف حیلت است
کاندرونْشان پر ز رشک و علت است .
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زآنکه رشک از ناز خیزد یا بنون .
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
دامن کشان همی شد در شَرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده .
- به رشک آمدن ؛ حسادت ورزیدن . رشک آوردن . حسد کردن . (یادداشت مؤلف ) :
خداوندا سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
- بی رشک ؛ راضی و خشنود.(ناظم الاطباء).
- || مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. (ناظم الاطباء).
- رشک خاستن کسی را ؛ حسد کردن وی . حسادت نمودن او. رشک آوردن وی :
جز وی از اشعار من سلطان به کف می داشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .
- رشک کن ؛ غیور. غیران . (دهار). رشکین . حسود. باغیرت . (یادداشت مؤلف ).
غابط؛ رشک برنده . مغیار؛ مرد سخت رشک برنده . (منتهی الارب ).
فردوسی و عنصری و اسدی در ابیات زیر رشک را با پزشک و سرشک قافیه کرده اند :
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
بکش جان و دل تا توانی ز رشک
که رشک آورد گرم و خونین سرشک .
کزین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک .
سرشک اندرآرد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته به رشک .
گل از باده ٔ ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک .
بر آن سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک .
|| در شواهد زیر بمعنی «مایه ٔ رشک » است :
بسان ستونی به سیم آژده
رخش رشک خورشید تابان شده .
یکی از آن کنیزکان ... در جمال رشک عروسان خلد بود. (کلیله و دمنه ).
تو رشک ماه چارده وآن چون مه نو چار مه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته .
گویم همه روزه مغز پالایم
وآن را که شنود رشک من باشد.
ایا عارضت رشک خورشید و ماه .
(نصاب الصبیان ).
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف ِ آن رشک مَلَک .
- رشک پری ؛ طیره ٔ پری . غیرت پری . ستیزه ٔ حور. مایه ٔ حسد پری . (یادداشت مؤلف ).
- رشک حور ؛ طیره ٔ حور. غیرت حور. غیرت ارم . حسرت حور. (یادداشت مؤلف ).
- رشک قمر ؛ حسرت قمر. نظیر ماه . مایه ٔ حسد ماه . (یادداشت مؤلف ).
|| خواستن که داشته باشد آنچه را دیگری دارد از چیزهای خوب . غبطه بیشتر بدین معنی است . (از یادداشت مؤلف ). نوعی حسد نامردود است که به زبان ترکی گونی و به تازی غبطه گویند، زیرا فرق بین حسد و غبطه آن است که حسد عبارتست از آرزو کردن زوال نعمت دیگری ولی غبطه عبارتست از آرزو کردن نعمتی همانند نعمت دیگری . (از شعوری ج 2ورق 9). || در ابیات زیر چنین می نماید که فردوسی و فرخی آنرا در معنی اسف و اندوه و حسرت و دریغ و پشیمانی و مانند آن به کار برده اند. (یادداشت مؤلف ) :
سرشک اندرآمد به مژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک .
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ بر سرشک .
نشست و همی راند بر گل سرشک
ازین روزگار گذشته به رشک .
|| (حامص ) کبر و غرور و خودبینی . (ناظم الاطباء). عجب و تکبر. (از برهان ) (لغت محلی شوشتر). خودپرستی و عجب . (ناظم الاطباء). صاحب برهان در بیان معنی رشک به چند وجه خطا کرده ، یکی آنکه به معنی غیور وعجب و تکبر نیامده است ... (از انجمن آرا) (آنندراج ). || گستاخی . || (ص ) غیور و حسود. (از ناظم الاطباء). غیور. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). به معنی غیور مجاز است . (آنندراج ، از بهار عجم ).