رسوایی
لغتنامه دهخدا
رسوایی . [ رُس ْ ] (حامص )رسوائی . فضیحت و مذلت . (آنندراج ). افتضاح و بی آبرویی و بدنامی و ذلت و فضیحت و بی حرمتی . (ناظم الاطباء).اِبَة. موئبة. خزی . فتنه . فضاح . فضاحة. فضوح . فضوحة. فضیحة. لوءة. مهانة. مهجرة. ویلة. هاجره . هتکَه َ. هون . (منتهی الارب ). حالت و کیفیت رسوا. افتضاح . بی آبرویی . بدنامی . (فرهنگ فارسی معین ). صفت رسوا. پیدا وفاش شدن عیب یا عیوب نهانی کسی . پیدا آمدن و مشهور شدن زشتیهای اعمال کسی . پیدا و مشتهر گشتن راز نامناسب از کسی . فضاحت . خزی . ننگ . عار. فضوح . فضح . (یادداشت مؤلف ). سواة. سؤاة. (مهذب الاسماء) :
هر آن پیری که برنایی نماید
جهانش ننگ و رسوایی نماید.
برآورند بیک جا دروغ و رسوایی
جدا ندید مر آنرا ازین هگرز کسی .
پنجاه سال بر اثر دیوان
رفتی به بی فساری و رسوایی .
شاید که ز بیم شرم و رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.
خون رسواییست نادانی برون بایَدْش کرد
اندک از دل پیش از آن کاو مر ترا رسوا کند.
ولیکن چون کسی بیاید که خان و مان ببرد من نیز خواهم که رسوایی که در جهان نگنجد بجای او بکنم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). خدیجه گفت : من نپسندم آن که رسوایی من باشد. (قصص الانبیاء ص 217).
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست .
در عهد تو زیبایی چیزیست که خاص است آن
در عشق تو رسوایی کاریست که عام است آن .
رسوازده ٔ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته .
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من .
بر سر میدان رسوایی ّ عشق
عالمی را همچو شیدایی ببین .
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت رسوایی هست .
هرکه با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از اقوال منسوب به سقراط، از تاریخ گزیده ).
- امثال :
خر بیار و رسوایی بار کن . (فرهنگ نظام ).
روستایی رسواییست . (امثال و حکم ج 2 ص 880).
عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند (کشد). (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1102).
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1246).
مرگ به از رسوایی است . (فرهنگ نظام ).
صلیعاء؛ هر رسوایی و فاحشه و کار بد ظاهر و پیدا. قلائد عَوْکَل ؛ رسواییها. (منتهی الارب ). فضیحت ؛ رسوایی کشیدن . (دهار). موئبات ؛ رسواییها. رجل متهتک ؛ مرد بی پروا، که از رسوایی باک ندارد. (منتهی الارب ).
- به رسوایی کشیدن ؛ منجر به رسوایی شدن . به بی آبرویی و زشتی انجامیدن . (یادداشت مؤلف ) :
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست .
- رسوایی بار آوردن ؛ کاری کردن که نتیجه اش آشکار شدن به بدی باشد. (فرهنگ نظام ). مرتکب عملی که به زشتی کشد، شدن .
هر آن پیری که برنایی نماید
جهانش ننگ و رسوایی نماید.
برآورند بیک جا دروغ و رسوایی
جدا ندید مر آنرا ازین هگرز کسی .
پنجاه سال بر اثر دیوان
رفتی به بی فساری و رسوایی .
شاید که ز بیم شرم و رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.
خون رسواییست نادانی برون بایَدْش کرد
اندک از دل پیش از آن کاو مر ترا رسوا کند.
ولیکن چون کسی بیاید که خان و مان ببرد من نیز خواهم که رسوایی که در جهان نگنجد بجای او بکنم . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). خدیجه گفت : من نپسندم آن که رسوایی من باشد. (قصص الانبیاء ص 217).
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست .
در عهد تو زیبایی چیزیست که خاص است آن
در عشق تو رسوایی کاریست که عام است آن .
رسوازده ٔ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته .
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من .
بر سر میدان رسوایی ّ عشق
عالمی را همچو شیدایی ببین .
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت رسوایی هست .
هرکه با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از اقوال منسوب به سقراط، از تاریخ گزیده ).
- امثال :
خر بیار و رسوایی بار کن . (فرهنگ نظام ).
روستایی رسواییست . (امثال و حکم ج 2 ص 880).
عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند (کشد). (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1102).
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1246).
مرگ به از رسوایی است . (فرهنگ نظام ).
صلیعاء؛ هر رسوایی و فاحشه و کار بد ظاهر و پیدا. قلائد عَوْکَل ؛ رسواییها. (منتهی الارب ). فضیحت ؛ رسوایی کشیدن . (دهار). موئبات ؛ رسواییها. رجل متهتک ؛ مرد بی پروا، که از رسوایی باک ندارد. (منتهی الارب ).
- به رسوایی کشیدن ؛ منجر به رسوایی شدن . به بی آبرویی و زشتی انجامیدن . (یادداشت مؤلف ) :
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست .
- رسوایی بار آوردن ؛ کاری کردن که نتیجه اش آشکار شدن به بدی باشد. (فرهنگ نظام ). مرتکب عملی که به زشتی کشد، شدن .