دام کردن
لغتنامه دهخدا
دام کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعبیه ٔ دام . ساختن دام . نهادن دام . چیدن دام . || حیله و اسباب مکر ساختن :
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست .
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را.
- به دام رام کردن ؛ بچاره و تدبیر در دام آوردن :
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
زفعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست .
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را.
- به دام رام کردن ؛ بچاره و تدبیر در دام آوردن :
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
زفعل خویش بدان دام رام باید کرد.