خیره کردن
لغتنامه دهخدا
خیره کردن . [ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) متحیر کردن . حیران و سرگردان کردن :
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
صلصل بنوا سخره کند لیلی را
گلبن بگهر خیره کند کسری را.
مرد خردمند ترا خیره کرد
زینت نکو پند بخروار خویش .
ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی . (مجمل التواریخ والقصص ).
سرهوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
- خیره کردن چشم ؛ امتلاس . اختطاف . تسکیر. (یادداشت مؤلف ).
بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
صلصل بنوا سخره کند لیلی را
گلبن بگهر خیره کند کسری را.
مرد خردمند ترا خیره کرد
زینت نکو پند بخروار خویش .
ناگاه شعاعی پیدا شد که چشمها را خیره کردی . (مجمل التواریخ والقصص ).
سرهوشمندش چنان خیره کرد
که سودا دل روشنش تیره کرد.
- خیره کردن چشم ؛ امتلاس . اختطاف . تسکیر. (یادداشت مؤلف ).