ابر
لغتنامه دهخدا
ابر. [ اَ ب َ ] (حرف اضافه ) بَر. ب ِ :
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال .
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه .
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون ، بهر کوهسار.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین .
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونه ٔشیر جنگی پلنگ .
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک .
|| با :
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
|| بالای ِ. زبرِ. روی ِ. سرِ :
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی .
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی .
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل .
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک .
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده بدست .
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک .
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه .
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست .
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسه ٔ پر فروشک .
|| به زبان ِ :
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
|| بر سَرِ :
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
|| در :
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله .
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
|| نسبت به :
فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم .
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم .
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است .
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال .
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه .
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون ، بهر کوهسار.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین .
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونه ٔشیر جنگی پلنگ .
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک .
|| با :
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
|| بالای ِ. زبرِ. روی ِ. سرِ :
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی .
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی .
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست .
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل .
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک .
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
ابر پشت پیلانْش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامه ٔ نابسوده بدست .
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک .
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه .
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست .
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسه ٔ پر فروشک .
|| به زبان ِ :
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
|| بر سَرِ :
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
|| در :
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله .
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
|| نسبت به :
فژاکن نیَم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم .
برِ اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم .
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است .