یزکی
لغتنامه دهخدا
یزکی . [ ی َ زَ ] (حامص ) صفت و شغل یزک . طلایه داری . پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف ).
- یزکی کردن (یا نمودن ) ؛ طلایه داری لشکر کردن :
خواجه دانم که پیش فوج سخاش
موج دریا همی کند یزکی .
منم آنکه شاه گردون به زمان شوکت من
شب و روز می نماید یزکی و پاسبانی .
- یزکی کردن (یا نمودن ) ؛ طلایه داری لشکر کردن :
خواجه دانم که پیش فوج سخاش
موج دریا همی کند یزکی .
انوری .
منم آنکه شاه گردون به زمان شوکت من
شب و روز می نماید یزکی و پاسبانی .
شاه نعمةاﷲ ولی .