گلگون
لغتنامه دهخدا
گلگون . [ گ ُ ] (ص مرکب ) سرخ رنگ ، چه گل به معنی سرخ و گون رنگ و لون را گویند. (برهان )(غیاث ). گلرنگ . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
در او شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون .
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ .
ز خونت همه خاک گلگون کنم
روانت به شمشیر بیرون کنم .
می گلگون کند گلگون رخانم
زداید زنگ اندیشه ز جانم .
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی .
گلگون رخت چو شست بهار از وی
بگذشت گل بگشت ز گلگونی .
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است .
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
خیز و به ایام گل باده ٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار.
در مصاف قضا به خون عدوش
تا بشمشیر بند گلگون بار.
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .
خوش هوائی است فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم .
|| مجازاً هر اسب بهتر را گلگون گویند. (غیاث ). اسب گلگون و ورد. (از مهذب الاسماء). رنگی میان کمیت و اشقر(برای اسبان ). (از ترجمان القرآن ) :
بیارید گلگون لهراسبی
نهید از برش زین گشتاسبی .
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گلگون بادآورش برنشاند.
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پران همای .
آمد بعیدگاه چو سرو آن به چهره گل
بر فرق چون براقی گلگون شده سوار.
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده ایم .
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
گلگون اشک بس که دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم .
گر کمیت اسب گلگونم نبودی تندرو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع.
|| رنگی از رنگهای آب معنی قاروره ٔ بیماران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِخ ) نام اسب شیرین معشوقه ٔ فرهاد بوده است . گویند گلگون و شبدیز دو اسب بودند زاده ٔ مادیان دشت ابگله ودشت دمکله هم بنظر آمده است و آن مادیان را جفت نبود و در آن دشت اسبی بود از سنگ ساخته و هرگاه آن مادیان را ذوقی بهم میرسید خود را به آن اسب سنگی میکشید بقدرت خدای تعالی آن مادیان بار میگرفت . (برهان ) (غیاث ). اسب خسروپرویز که همتای شبدیز بود. (آنندراج ) :
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
به مشکو برد شیرین را چو پرویز.
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز.
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد.
از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
در او شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون .
رودکی .
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 215).
ز خونت همه خاک گلگون کنم
روانت به شمشیر بیرون کنم .
فردوسی .
می گلگون کند گلگون رخانم
زداید زنگ اندیشه ز جانم .
(ویس و رامین ).
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی .
ناصرخسرو.
گلگون رخت چو شست بهار از وی
بگذشت گل بگشت ز گلگونی .
ناصرخسرو.
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است .
اثیرالدین اخسیکتی .
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
خاقانی .
خیز و به ایام گل باده ٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار.
خاقانی .
در مصاف قضا به خون عدوش
تا بشمشیر بند گلگون بار.
(سندبادنامه ).
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .
حافظ.
خوش هوائی است فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم .
حافظ.
|| مجازاً هر اسب بهتر را گلگون گویند. (غیاث ). اسب گلگون و ورد. (از مهذب الاسماء). رنگی میان کمیت و اشقر(برای اسبان ). (از ترجمان القرآن ) :
بیارید گلگون لهراسبی
نهید از برش زین گشتاسبی .
فردوسی .
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گلگون بادآورش برنشاند.
فردوسی .
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پران همای .
فردوسی .
آمد بعیدگاه چو سرو آن به چهره گل
بر فرق چون براقی گلگون شده سوار.
سوزنی .
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
خاقانی .
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده ایم .
خاقانی .
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
عطار.
گلگون اشک بس که دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم .
سلمان ساوجی .
گر کمیت اسب گلگونم نبودی تندرو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع.
حافظ.
|| رنگی از رنگهای آب معنی قاروره ٔ بیماران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِخ ) نام اسب شیرین معشوقه ٔ فرهاد بوده است . گویند گلگون و شبدیز دو اسب بودند زاده ٔ مادیان دشت ابگله ودشت دمکله هم بنظر آمده است و آن مادیان را جفت نبود و در آن دشت اسبی بود از سنگ ساخته و هرگاه آن مادیان را ذوقی بهم میرسید خود را به آن اسب سنگی میکشید بقدرت خدای تعالی آن مادیان بار میگرفت . (برهان ) (غیاث ). اسب خسروپرویز که همتای شبدیز بود. (آنندراج ) :
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
به مشکو برد شیرین را چو پرویز.
نظامی .
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز.
نظامی .
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد.
نظامی .