گفتی
لغتنامه دهخدا
گفتی . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ق ) مانا. همانا. پنداری . ظاهراً. گویا.گویی :
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت .
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
- امثال :
گفتی به پالوده خوردن می رود ؛برای کسی که در رفتن شتاب زدگی دارد. نیز بسیار آرام و مطمئن : مادرش زره بر وی راست می کرد... و می گفت دندان افشار با این فاسقان ، چنان که گفتی اورا به پالوده خوردن می فرستد. (تاریخ بیهقی ص 90).
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشه ٔ ماه .
کسایی .
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت
خور از گرد اسبان پراندیشه گشت .
فردوسی .
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی ).
- امثال :
گفتی به پالوده خوردن می رود ؛برای کسی که در رفتن شتاب زدگی دارد. نیز بسیار آرام و مطمئن : مادرش زره بر وی راست می کرد... و می گفت دندان افشار با این فاسقان ، چنان که گفتی اورا به پالوده خوردن می فرستد. (تاریخ بیهقی ص 90).