گزاف
لغتنامه دهخدا
گزاف . [ گ ُ / گ ِ / گ َ ] (اِ) جزاف (معرب ).(قطر المحیط) (رشیدی ). جزاف در عربی مثلثةالجیم است . (قطر المحیط). گزاف فارسی شاید مرتبط به کلمه ٔ پهلوی (در اوراق مانوی ) ویزبیگر (شرارت کردن ) باشد و در اصل بمعنی چیزی که بتخمین و گمان گویند و وزن و کیل نکرده باشند. (رشیدی ) (قطر المحیط). از اینجهت هرزه و بیهوده را گویند. (رشیدی ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بیهوده و هرزه . (برهان ) (جهانگیری ). سخن و کار بیهوده . (اوبهی ) :
دست و زبان زرّ و در پراکند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراکند.
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ .
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان نیز نگشایم از بهر لاف .
چنین بود تا بود این تازه نیست
گزاف زمانه به اندازه نیست .
هرآن کس که راند سخن برگزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف .
این چنین مرداری نیمکافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید.(تاریخ بیهقی ).
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه اوج تو داند نه آن مهی .
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
بی بیانش عقل نپذیرد گزاف
ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام .
دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم .
کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است . (قصص الانبیاء ص 32).
ابلهی از گزاف می خندید
زیرکی آن بدید ونپسندید.
بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت .(کلیله و دمنه ).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.
دشمن جان گشته ام گزاف مپندار
هر که اسیر دل است دشمن جان است .
او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده .
لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه ٔ غم نشست مویان .
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
نه هر که قوت بازو و منصبی دارد
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف .
شرم باشد بلاف بگرایی
بحدیث گزاف بگرایی .
همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .
نقد عمرت ببردغصه ٔ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ٔ مشکل باشی .
با همه عالم بلاف با همه کس از گزاف
دست درازی مجوی چیره زبانی مکن .
|| (ص ) بسیار و بیحساب و بی حد. (برهان ) (غیاث ) (جهانگیری ) :
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گزاف و سپاهی گزافه کار.
پادشاهی بر سر وی [ محمد ] شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای گزاف اطلاق کردن و بخشیدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).
دست و زبان زرّ و در پراکند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراکند.
رودکی .
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ .
بوشکور.
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان نیز نگشایم از بهر لاف .
بوشکور.
چنین بود تا بود این تازه نیست
گزاف زمانه به اندازه نیست .
فردوسی .
هرآن کس که راند سخن برگزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف .
فردوسی .
این چنین مرداری نیمکافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید.(تاریخ بیهقی ).
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه اوج تو داند نه آن مهی .
اسدی .
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف .
اسدی .
بی بیانش عقل نپذیرد گزاف
ز آنکه جز به آتش نشاید خورد خام .
ناصرخسرو.
دین و دنیا نه گزافست نیاید ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم .
ناصرخسرو.
کیومرث اندیشه کرد که این غم و این خروش مرغ نه از گزاف است . (قصص الانبیاء ص 32).
ابلهی از گزاف می خندید
زیرکی آن بدید ونپسندید.
سنایی .
بر وجه گزاف بنیمه بها بفروخت .(کلیله و دمنه ).
گویی که ز فضل خویش لافت نرسد
زینگونه سخنهای گزافت نرسد.
سوزنی .
دشمن جان گشته ام گزاف مپندار
هر که اسیر دل است دشمن جان است .
عمادی شهریاری .
او را به اقتصار و مجانبت جانب گزاف نصیحت میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده .
نظامی .
لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانه ٔ غم نشست مویان .
نظامی .
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
مولوی .
نه هر که قوت بازو و منصبی دارد
بسلطنت بخورد مال مردمان بگزاف .
سعدی (گلستان ).
شرم باشد بلاف بگرایی
بحدیث گزاف بگرایی .
اوحدی .
همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .
اوحدی .
نقد عمرت ببردغصه ٔ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه ٔ مشکل باشی .
حافظ.
با همه عالم بلاف با همه کس از گزاف
دست درازی مجوی چیره زبانی مکن .
ضیایی نیشابوری .
|| (ص ) بسیار و بیحساب و بی حد. (برهان ) (غیاث ) (جهانگیری ) :
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گزاف و سپاهی گزافه کار.
منوچهری .
پادشاهی بر سر وی [ محمد ] شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای گزاف اطلاق کردن و بخشیدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216).