گریز
لغتنامه دهخدا
گریز. [ گ ُ ] (اِمص ) گریختن . فرار کردن :
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره .
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ .
لکن صورت [ صورت مقابل ماده ] کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی .
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
|| رهایی :
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
|| آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث ). تخلص . رجوع به تخلص شود.
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی .
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
عنصری .
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی .
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز.
اسدی .
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره .
ناصرخسرو.
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرد خیره سوی گریز آهنگ .
ناصرخسرو.
لکن صورت [ صورت مقابل ماده ] کاری است بجهد و کوشش و مایه ها به طبع از یکدیگر گشادن و گریز می جویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاه اگر خواندت گریز مجوی
ور براند ره ستیز مپوی .
سنایی .
ز پادشاه دو دبیر است شر و خیرنویس
که یک نفس نبود ز آن و این گریز مرا.
سوزنی .
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز.
سعدی .
چو جنگ آوری با کسی در ستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
سعدی .
یکی گفت بیچاره وقت گریز
نهاده ست خنب و برفته است تیز.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 74).
|| رهایی :
گریز نیست کسی را ز حادثات قضا
خلاص نیست منی را ز نایبات قدر.
قاآنی .
|| آنچه در قصاید از ابیات حالیه یا بهاریه و غیره بدون آوردن حرف فاصل یکبارگی به مدح ممدوح انتقال نمایند. (غیاث ). تخلص . رجوع به تخلص شود.