گریبان
لغتنامه دهخدا
گریبان . [ گ ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا «گریوا» (گردنه ، کوه )، پهلوی «گریوک » (گردنه ، کوه )، هندی باستان «گریوا» (پشت کردن )، پهلوی «پان « » گریوی » . و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است ؛ جمعاً بمعنی محافظ گردن . بخشی از جامه که پیرامون گردن قرار گیرد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ذیل : گری ، گریبان ). چرخ . (صحاح الفرس ) (برهان ). مرکب است از لفظ گری بمعنی گردن و عنق و کلمه ٔ بان که بمعنی دارنده و حافظ باشد. (غیاث ) (آنندراج ).یقه . یخه . جرباء القمیص . (منتهی الارب ) :
پر آب ترا غیبه های جوشن
پر خاک تراچرخه ٔ گریبان .
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون .
نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها.
تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .
زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه ).
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم .
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن و گل زیر پای .
باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد.
دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان میخورم .
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .
دشنامم داد سقطش گفتم ،گریبانم درید زنخدانش گرفتم . (گلستان ). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده . (گلستان ).
ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود
صبا که راه به آن غنچه ٔ گریبان برد.
هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار.
سر با مست گریبان یقه ای با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
- از یک گریبان سر بیرون آوردن ، از یک جیب سر برآوردن ؛ با یکدیگر توأم بودن . مساوی بودن . ملازم همدیگر بودن :
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند.
- دست از گریبان کسی داشتن ؛ دست از او برداشتن . رها کردن وی :
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم .
- دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی ، یا چیزی ؛ دچار بودن ، مبتلی بودن به .
- دست به گریبان شدن با ؛ جدال کردن با. پنجه درافکندن به . گلاویز شدن . یخه ٔ یکدیگررا چسبیدن .
- سر از گریبان برآوردن ؛ بیدار شدن . از خواب برخاستن :
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق .
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر.
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند.
- سر بگریبان بودن ؛سر روی گریبان گذاشتن .
- || در تفکر بودن . در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت .
- سر در گریبان بردن ؛ به فکر فرورفتن . در اندیشه شدن . بتأمل و تفکر پرداختن :
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
- سر در گریبان عزلت کشیدن ؛ گوشه گیری اختیار کردن . انزوا جستن : سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه ).
- سر در گریبان فروبردن ؛ سر روی گریبان گذاشتن .
- || بفکر فرورفتن .
- || بعالم خلسه (عرفان ) رفتن :
تردامنان چوسر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم .
- سر در گریبان ننگ ماندن ؛ رسوا شدن . ننگین گشتن :
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ننگ .
|| جَیب . (ترجمان القرآن ) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی ).
پر آب ترا غیبه های جوشن
پر خاک تراچرخه ٔ گریبان .
منجیک .
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون .
اسدی .
نبینی حرص این جهال بدکردار از آن پس
که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها.
ناصرخسرو.
تا بدیدم دامن پرخونش چشم من ز اشک
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است .
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 597).
زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه ).
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بی گناه برآید سر از گریبانم .
سوزنی .
گل ز گریبان سمن کرده جای
خارکشان دامن و گل زیر پای .
باد بدگوی تو شاها چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد.
مجیر بیلقانی .
دست در گریبان یکدیگر کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
تا نداند سر من تردامنی
خون دل سر در گریبان میخورم .
عطار.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن .
سعدی .
دشنامم داد سقطش گفتم ،گریبانم درید زنخدانش گرفتم . (گلستان ). جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده . (گلستان ).
ز بوی پیرهن مصر بیدماغ شود
صبا که راه به آن غنچه ٔ گریبان برد.
صائب (از آنندراج ).
هفت گویست گریبان ترا ز آن هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
سر با مست گریبان یقه ای با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
- از یک گریبان سر بیرون آوردن ، از یک جیب سر برآوردن ؛ با یکدیگر توأم بودن . مساوی بودن . ملازم همدیگر بودن :
حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند.
صائب .
- دست از گریبان کسی داشتن ؛ دست از او برداشتن . رها کردن وی :
گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم .
سعدی .
- دست و گریبان یا دست به گریبان بودن با کسی ، یا چیزی ؛ دچار بودن ، مبتلی بودن به .
- دست به گریبان شدن با ؛ جدال کردن با. پنجه درافکندن به . گلاویز شدن . یخه ٔ یکدیگررا چسبیدن .
- سر از گریبان برآوردن ؛ بیدار شدن . از خواب برخاستن :
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو فروگیرد گریبانش خناق .
منوچهری .
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سرز گریبان برآر.
سعدی .
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ماز جودت سر فکرت به گریبان تا چند.
سعدی (بدایع).
- سر بگریبان بودن ؛سر روی گریبان گذاشتن .
- || در تفکر بودن . در اندیشه بودن از روی غم یا ملالت .
- سر در گریبان بردن ؛ به فکر فرورفتن . در اندیشه شدن . بتأمل و تفکر پرداختن :
بتسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند.
سعدی (بوستان ).
- سر در گریبان عزلت کشیدن ؛ گوشه گیری اختیار کردن . انزوا جستن : سر در گریبان عزلت کشیدند. (سندبادنامه ).
- سر در گریبان فروبردن ؛ سر روی گریبان گذاشتن .
- || بفکر فرورفتن .
- || بعالم خلسه (عرفان ) رفتن :
تردامنان چوسر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم .
خاقانی .
- سر در گریبان ننگ ماندن ؛ رسوا شدن . ننگین گشتن :
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ننگ .
سعدی (بوستان ).
|| جَیب . (ترجمان القرآن ) : دست اندر گریبان کرد رقعه ای بیرون آورد... بخواند و باز گریبان نهاد. (تاریخ بیهقی ).